داستان گنجشك
گنجشک به خدا گفت :
لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگیم ، سرپناه بی کسیم ، طوفان تو آن را از من گرفت .
کجای دنیای تو را گرفته بود ؟
خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود ، تو خواب بودی ،باد را گفتم لانه ات را واژگون کند ، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی !
چه بسیار بلا ها که از تو ، به واسطه محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی .
شاید این جمعه بیاید ، شاید ...
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۱۰/۲۵ ساعت توسط Yousef
|