امروز وقتی پیش خودم به دست گل جدید! فكر میكردم ، یاد این داستان از ملا نصرالدین افتادم :

ملا در صحرا به دنبال گوساله اش بود تا آنرا به خانه بازگرداند. گوساله آنقدر جست و خیز میكرد كه ملا از دست آن خسته شد و گوساله را به حال خود رها كرد و به خانه بازگشت . سپس چوبی برداشته شروع كرد به زدن مادر گوساله. زنش جلو آمده پرسید : چرا گاو را میزنی، مگر دیوانه شده ای؟ ملا گفت: از بس حرام زاده است یكساعت با گوساله اش تلاش كرده نتوانستم او را بگیرم و به خانه بیاورم. اگر این گاو جست و خیز و گریختن را به او یاد نمیداد گوساله شش ماهه مرا اینقدر اذیت نمیكرد.

/ یا به تعبیری دیگر : ملا 2 تا گوساله داشته ، یكیش را برای چرا میبره دشت و اون یكی تو خونه بوده . گوساله ایی را كه به دشت برده بوده از دست فرار میكنه و وقتی برمیگرده خونه گوساله ایی كه داخل خونه بوده را به باد كتك میگیره ، ازش سوال میكنن كه چرا اونی كه فرار كرده را نمی زنی ، اومدی اینی كه هیچ كاری نكرده را میزنی ؟ كه ملا در جواب میگه : این یكی را میزنم كه یه موقع فكر این نزنه به كلش كه مثل اون یكی فراری بشه .


شاید این جمعه بیاید ، شاید ...